می‌گفت وقتی دیگران زیاد به من نزدیک می شوند، از آنها عصبانی می شوم و بعد از آن، یا آنها را طرد می کنم یا ایرادی پیدا می کنم و آنها را به باد انتقاد می گیرم!

و آنقدر این الگو در کلیه روابطش طی سالیان متمادی تکرار شده بود که نمی توانست آن را تصادفی تلقی کند.

وقتی کودکی اش را به یاد آورد، متوجه شد که طرد کردن و انتقاد گری، از ویژگی های پدرش بوده، یا بهتر است گفته شود ویژگی‌هایی که در کودکی از رفتار پدرِ خسته و پر مشغله اش، با او، استنباط می کرد.

بنابراین با همانند سازیِ ناخودآگاه با این ویژگی ها، که گرچه بصورت خودآگاه از آنها بیزار بود، خودش همانند تصوری که از پدر داشت شده بود و اجازه نمی داد کسی به او نزدیک شود، چون همان تصویرِ پدر را در هر رابطه نزدیک روی دیگران فرافکنی می کرد، پس قبل از اینکه آنها او را طرد کنند یا مورد انتقاد قرار دهند، خودش دست به کار می شد!